نسبت ميان سياست و اخلاق به دو گونه قابل تصوير است: سياست اخلاقي، و اخلاق سياسي. مي دانيم كه اين دو، دو رابطه متغايرند، اگرچه با يكديگر تعامل داشته و از هم تأثير مي پذيرند؛ اولي بيانگر زمامداري و حاكميتي است كه از اخلاق نشأت گرفته باشد، و دومي بيان كننده ملكات نفساني و هيأت هاي روحي ويژه اي است كه براي زمامداري و اعمال قدرت در جامعه ضروري است. تفاوت ميان اين دو رابطه، به طور دقيق، مشابه تفاوت ميان «سياست فقهي» و «فقه سياسي» است، كه دو رابطه متغاير، اما متعامل هستند. روشن است كه ملكات نفساني لازم براي هدايت جامعه به سويي كه مصالح آن را تأمين نمايد (اخلاق زمامداري) با ملكات نفساني لازم براي سلوك فردي نه تنها متفاوت است، بلكه گاهي متضاد است؛ يعني پاره اي از آنچه براي يك حاكم رواست، براي غير حاكم روا نيست. البته مسلم است كه چه اخلاق فردي و چه اخلاق حكومتي و سياسي، برخاسته از اصل واحدي است كه پيش تر از احاديث قدسي، سخن پيامبر، اميرالمؤمنين و ساير امامان معصوم (عليهم السلام) نقل شد؛ همان كه فيلسوفان مغرب زميني نيز پس از تلاش هاي عقلاني و كنكاش هاي خردورز به همان رسيده اند. بر اساس اين اصل واحد اخلاقي، در سياست داخلي، حاكم بايد آن چنان با محكوم (رعاياي تحت حاكميت خود) عادلانه عمل نمايد كه اگر خود به جاي آن رعايا قرار گيرد، چنان عملي را از حاكم وقت نسبت به خود و جامعه بپسندد. و در سياست خارجي نيز حاكم آن چنان بر مبناي مصالح اجتماع عمل كند كه اگر زمامدار ديگري به جاي او بود، همان عمل را از آن زمامدار مي پسنديد و توصيه مي نمود. ناگفته پيداست كه سياست اخلاقي، سياستي خواهد بود كه بر اساس اخلاق سياسي مبتني باشد.
تا كنون نظري ثبت نشده است